نیستان

نقد و تحلیل ناگفته های اجتماع

نیستان

نقد و تحلیل ناگفته های اجتماع

داستان نی و آرزوی نیستان

داستان نی اولین داستان مولوی در مثنوی اوست . مولوی شناسان می گویند داستان نی جامع ترین بخش مثنوی بوده که تمام بخش های دیگر مثنوی در حقیقت توضیح و تفسیر همین داستان است . در این داستان ، آواز نی نجوای ناله گون کسی است که از اصل خود بریده شده وهم اکنون آه و ناله اش مرد و زن را به گریه انداخته است . او در جستجوی سینه ای است تا درد خود را که همانا اشتیاق بازگشت به سرزمین مادری است برایش تعریف کند . ناله نی هر اجتماعی را درنوردیده و با هر جمعیتی دمخور و همنشین بوده است . هر کسی با گمان خود به همنشینی نی رفته است چه آنان که شاد و خندانند و چه آنان که غمگین و افسرده اند ، اما ناله نی سخن از رازی جاودانه می گوید :

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی که دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش حالان شدم

سر من از ناله من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن زجان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

نوای غمگنانه نی ، باد دمنده و نوازنده آن نیست بلکه آتش عشقی است که در نی افتاده و او را تا حد سوختن برده است . نی هم درد است و هم درمان ، هم زهر است و هم شفا . نی یگانه هم نشینی است که عاشق و مشتاق بوده و حدیث عشق مجنون و پرخون و پر دردسر را نجوا می کند :

نی حریف هر که از یاری برید

پرده هایش پرده های ما درید

نی حدیث راه پر خون می کند

قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

مولوی در داستان نی به دنبال تشریح جایگاه عشق است . او بانگ وفریاد نی را حاصل عشقی می داند که همچون آتش در جانش افتاده و او را به جوش و خروش واداشته است . از نظر مولوی عشق عامل پاکی و رهایی از هر عیب و نقصی است . عشق طبیب و درمان همه بیماری های روحی و روانی انسان می باشد . او در تبیین اهمیت عشق و عاشقی به داستان حضرت موسی اشاره می کند که از خدا خواست تا بر او ظاهر شود . خداوند موسی را به مشاهده کوه طور و حادثه ای که با جلوه خدا بر آن کوه رخ می دهد فرا می خواند . وقتی خداوند بر کوه جلوه می کند کوه از هم پاشیده شده و محو میگردد و موسی نیز بیهوش بر زمین می افتد . مولوی از هم پاشیده شدن کوه را حاصل عشق می داند و محو شدن آن را با از خود بیخبری عاشق در معشوق مقایسه می کند . او می گوید کوه که بی جان و بی روح بود چون عاشق شد ، عشق روح او گردید و سپس حرکت کرد و به رقص آمد . پس برای دیدن معشوق ، مستی و بیخبری لازم است ...

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد